سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنها معبود من

داخل کوپه قطار ، رو به روی صندلی ما،..
یک پسر، یک دختر و یک زن سالخورده نشسته بودند
دختره گاه گاهی به صورت من نگاه میکرد
گاهی هم با پسره میرفتن بیرون از کوپه و بعد، سر و صدای دختره آرامش محیط رو بهم میزد
دیگه رفتارش واقعا برام غیر عادی شده بود
پا شدم رفتم بیرون که دیگه نبینمش
بعد که قطار برای نماز ایستاد
اون زن شروع به صحبت کرد و گفت:
این پسر و دختر با هم زن و شوهر هستن و من مادر اون آقا پسر هستم
اونها اختلافاتشون خیلی زیاد شده و دختره پاش رو کرده تو یک کفش و میگه طلاق میخوام،
"چون قیافه پسر من رو نمی پسنده"

طلاق عاطفی

 ولی پسر من خیلی دوسش داره و با یک امیدی ما رو آورده مشهد
راستش خیلی دلم برای پسره سوخت، چون واقعا پسر خیلی خوبی بود

پ-ن-1- میدونید بچه ها، اگه کسی رو نپسندیدید، بی رو در وایسی همون اولش بگید نه و هم خودتون و اون طرف رو بدبخت نکنید. من قبول ندارم کسانی رو که میگن ظاهر عادی میشه ... "من یقین دارم جلوی دل نمیشه ایستاد"

پ-ن-2-پسری بود که چهره سبزه رو نمی پسندید، یک مشاور خانواده بهش گفت: اگه با دختری ازدواج کنی که چهرش سبزه باشه، تا آخر عمر دنبال سفیدی چهره های زن و دختر مردم هستی!! این یعنی چشم چران میشی و عاقبت، زندگی بی مهری خواهی داشت



نوشته شده در شنبه 91/7/8ساعت 10:32 عصر توسط ناگفته های من و خدا نظرات ( ) |

قسم به عصر و زمان، که انسان پیوسته در حال خسران و زیان است. بغیر از کسانی که ایمان آورده و اعمال صالح انجام دهند... (سوره ولعصر)

بعضی وقتها لازم نیست هزاران صفحه نوشت و نتیجه گرفت
گاهی اوقات یک خط از قرآن گویای تمام این دنیای نافرجام است


نوشته شده در شنبه 91/7/8ساعت 1:28 عصر توسط ناگفته های من و خدا نظرات ( ) |

خیلی سخته که انسان در مورد کاری، تسلیم امر خدا بشه
در قرآن هست که پیامبر به دختری گفت: با فلان کنیز ازدواج کن
اون دختر بخاطر شرایط خوبی که داشت قبول نکرد و گفت: من کجا و اون کنیز کجا؟
بعد آیه نازل شد که "خداوند و پیامبرش خیر و صلاح شما را میخواهند"
یعنی خیر دختر این بود که با اون کنیز ازدواج کنه
بعضی وقتها ما در مورد کاری مطمئن هستیم که خدا چطوری میخواد ولی هیچ رقمه حاضر نیستیم زیر بار بریم


مطلب دوم:
دو سال پیش پاچه کوتاه مد بود
خانومها زحمت کشیدن و پاچه های شلوارشون رو کوتاه کردن
بعضی دختر خانومها هم از ترس پدر و مادرشون می اومدن بیرون از خونه و پاچه شلوارشون رو میزدن بالا(به عینه دیدم!)
پارسال هم آستین کوتاه مد شد
باز هم خانومها زحمت کشیدن و اینبار به جای پاچه، آستین هاشون رو زدن بالا( خدا رو شکر که حداقل پاچه ها اومد پایین)
امسال هم شلوارهای تنگ و رنگی مد شد
و سال بعد هم حتما چیز دیگه ای رو برای این خانومها در می آرن!!
اما کسانی که دو سال پیش پاچه هاشون بالا بود و به قول خودشون مد روز بودن، وقتی الان عکس های اون زمان رو نگاه میکنن میگن " چقدر ...... بودیم ما "
و شاید الان کسانی که شلوارهای رنگی میپوشن، چند سال دیگه که عکس هاشون رو ببینن، خودشون مسخره کنن خودشون رو!
ولی اگر واقعا عاقل باشیم میبینیم که " پیروی از مد همیشه هم خوب نیست"

مطلب سوم:
امروز دیدم یه پیر مرد و پیر زن دستشون رو دادن به هم و مثل دوتا قناری دارن تو کوچه راه میرن
من که از روبه روشون داشتم رد میشدم، نگاهم مات و مبهوت به دستهاشون شده بود
اول با خودم گفتم " جون مادرت ببین چه دل خوشی دارن اینا "
ولی بیشتر که فکر کردم دیدم واقعا چقدر آدم باید به عشقش پایبند باشه که تو این سن هم با همسرش عشق بازی کنه!!؟؟



نوشته شده در پنج شنبه 91/7/6ساعت 8:36 عصر توسط ناگفته های من و خدا نظرات ( ) |

وقتی روی تخت بیمارستان خوابیدم احساس کردم همه چی تموم شده
تو اون لحظات فقط به مرگ فکر میکردم
تو چند لحظه احساس کردم همه اعمالی که در طول عمرم انجام داده بودم جلوی چشمام میگذشتن
کم کم اشک از چشمام سرازیر شد
بین خودمون باشه " به غلط کردن افتاده بودم"
همش فکر می کردم بین اعمالم آیا چیزی هست که خالص باشه و خدا قبول کنه؟
...
یاد یک مسجدی افتادم که شبها میرفتم بی ریا و بدون یک قرون پول، یک صفحه قرآن براشون میخوندم
متوسل شدم به خدا و همین یک عمل رو واسطه قرار دادم
خیلی حس و حال عجیبی داشتم
دستگاه عکس برداری رو آوردن تا نتیجه قطعی مریضیم با عکس رنگی مشخص بشه
وقتی جواب عکس اومد، دکتر در عین ناباوری بهم گفت: " تو سالم هستی"

پ-ن-1- این داستان چند روز قبل از ماه رمضان امسال برام اتفاق افتاد. الان که به این ماجرا فکر میکنم میبینم که خیلی هم دور از باور نیست، چون از اعمال یک آخوند جلیل القدر (اسمش یادم نیست) فقط روزی که به یک گربه تشنه آب داده بود رو قبول کرده بودن.

پ-ن-2- خداوند دنبال بهانست که ما رو بفرسته بهشت... کسی هست که یک عمل قبول شده داشته باشه؟


نوشته شده در سه شنبه 91/7/4ساعت 10:29 عصر توسط ناگفته های من و خدا نظرات ( ) |

تازه دیپلم گرفته بودم که رفتم سربازی
به ادامه درس و تحصیل تو دانشگاه علاقه ای نداشتم چون اعتقادم این بود که درس و دانشگاه دیگه هیچ بار علمی برای من نداره و فقط وقت خودم رو تلف میکنم و اگر کار کنم حداقل یه پولی در آوردم و عمرم تلف نمیشه
از سربازی که برگشتم رفتم سرکار و حقوق نسبتا خوبی داشتم تا حدی که همون سال یک پژو 206 خریدم
خلاصه سرتون رو درد نیارم
یه روز پدرم بهم گفت یه دختر خوب برام پیدا کردم، میخوای با پدرش صحبت کنم؟
گفتم حرفی نیست،
بعد از چند روز گفت من با خانوادشون صحبت کردم. دختره گفته من دانشجو هستم و یه جوری تحصیلاتش رو به رخ ما کشیده بود و اینکه تو دیپلمه هستی!
وقتی بابام اینا رو بهم گفت خیلی ناراحت شدم. گفتم لااقل انقدر ارزش نداشتم که یک بار من رو ببینن؟
یعنی مدرک تحصیلی انقدر تو شخصیت و فهم و شعور آدمها تاثیر گذاره؟
یا شاید هر کس که دیپلم داره، بی عقل و نفهمه؟ هان؟

اونروز انقدر با خودم کلنجار رفتم که گفتم به خاطر این موضوع هم که شده باید درس بخونم.
خلاصه حدود پنج سال از اون قضیه گذشت و ما شدیم آقای مهندس اون هم از نوع کامپیوتر
اما حالا هم فکر میکنم با مدرک مهندسی، هیچ چیز نه به فهم و شعور من اضافه شد و نه از لحاظ عقلی فرقی کردم. دروغ نگم ، دانشگاه واقعا هیچ بار علمی هم نداشت و فقط وقت من رو تلف کرد. از هرکدوم از بچه ها هم که فارغ التحصیل شدن میپرسیدی، میگفتن هیچ بار علمی برای ما نداشت و هرچی یاد گرفتیم از کار عملی بیرون از دانشگاه بود.

مدرک تحصیلی شرط ازدواج

حالا با این تفاسیر چرا بعضی از ما مدرک تحصیلی رو جزء معیارهای خودمون برای ازدواج قرار میدیم؟
چرا ایمان و اعتقادات و اخلاق در درجات بعد از مدرک تحصیلی قرار گرفتن؟
کسی هست جواب سوالات من رو بده؟
 


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/29ساعت 11:29 عصر توسط ناگفته های من و خدا نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت