داخل کوپه قطار ، رو به روی صندلی ما،..
یک پسر، یک دختر و یک زن سالخورده نشسته بودند
دختره گاه گاهی به صورت من نگاه میکرد
گاهی هم با پسره میرفتن بیرون از کوپه و بعد، سر و صدای دختره آرامش محیط رو بهم میزد
دیگه رفتارش واقعا برام غیر عادی شده بود
پا شدم رفتم بیرون که دیگه نبینمش
بعد که قطار برای نماز ایستاد
اون زن شروع به صحبت کرد و گفت:
این پسر و دختر با هم زن و شوهر هستن و من مادر اون آقا پسر هستم
اونها اختلافاتشون خیلی زیاد شده و دختره پاش رو کرده تو یک کفش و میگه طلاق میخوام،
"چون قیافه پسر من رو نمی پسنده"
ولی پسر من خیلی دوسش داره و با یک امیدی ما رو آورده مشهد
راستش خیلی دلم برای پسره سوخت، چون واقعا پسر خیلی خوبی بود
پ-ن-1- میدونید بچه ها، اگه کسی رو نپسندیدید، بی رو در وایسی همون اولش بگید نه و هم خودتون و اون طرف رو بدبخت نکنید. من قبول ندارم کسانی رو که میگن ظاهر عادی میشه ... "من یقین دارم جلوی دل نمیشه ایستاد"
پ-ن-2-پسری بود که چهره سبزه رو نمی پسندید، یک مشاور خانواده بهش گفت: اگه با دختری ازدواج کنی که چهرش سبزه باشه، تا آخر عمر دنبال سفیدی چهره های زن و دختر مردم هستی!! این یعنی چشم چران میشی و عاقبت، زندگی بی مهری خواهی داشت
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |