از همه بچه های دیگه، هم قوی تر و هم یه سر و گردن بالاتر بود
با اینکه خونه ما فاصله خیلی زیادی با دبیرستان داشت، اما از شانس من بچه محل ما در اومده بود
خلاصه با هم نشستیم ته کلاس و عشق آغاز شد
اون واقعا یه شارلاتان به تمام معنا بود
موقع زنگ تفریح هرکس ساندویچ میخرید اول باید به ما تعارف میکرد(من و اون) و اگه ایشون سیر بود و من هم میلی نداشتم میتونست اون شخص ساندویچش رو بخوره وگرنه باید قایم میکرد و میرفت تو سرویس بهداشتی میخورد.
هیچ تیم فوتبالی جرات نداشت ما رو ببره و اگر تیمی به ما گل میزد، گلش قبول نبود و ما باید از اول زنگ تفریح تا آخرش تو حیاط مدرسه بازی میکردیم.
خلاصه علاوه بر لات بازی، خیلی درسهای دیگه هم از ایشون یاد گرفتم و باعث شد منه بچه مثبت، از پاستوریزگی در بیام و برای اولین بار در طول دوران تحصیل تجدید بیارم.
اما خوب خدا رحم کرد و سال دوم دبیرستان به خاطر رشته تحصیلی از هم جدا شدیم.
وقتی دیشب بعد از چند سال دیدمش خیلی تو فکر فرو رفتم و حدود 20 دقیقه ای راه میرفتم و فکر میکردم.
واقعا چرا من با اون دوست شدم؟
چرا خانوادم اصلا از این دوستی مطلع نشدن؟
و بالاخره به این نتیجه رسیدم سوابق خوب من در قبل از این ماجرا و اعتماد بیش از حد پدر و مادرم و شیطنت زیادی خودم، باعث این موضوع شد.
بعضی وقتها پدر و مادرها خیلی زیادی به بچه ها اطمینان میکنن و این آغاز بدبختی اون بچس
اما من همین الان هم به خودم اعتماد ندارم. به اینکه آینده چی میشه؟ شاید دوباره شرایطی فراهم بشه که راه رو اشتباه برم و به قول معروف از صراط مستقیم خارج بشم. شاید صدای آهسته یه دختر و یا هوس زود گذر یه پسر، منو برا همیشه از خدا جدا کنه؟؟!!
اما خوب امید دارم و درک میکنم که خدا واقعا بعضی وقتها که شرایط گناه فراهم میشه خودش از بروز اون گناه برای من جلوگیری میکنه. به اقسام مختلف
اما به هرحال توصیه میکنم هیچ پدر و مادری به بچش اطمینان زیادی پیدا نکنه.......
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |