سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنها معبود من

یادش بخیر
جوون که بودم تیپ زدن رو خیلی دوست داشتم
احساس میکردم اینطوری خیلی برای دیگران جلب توجه میکنم
البته بین خودمون باشه، خیلی هم مغرور بودم
کار به جایی کشیده بود که بعضی وقتها پسرها هم تو خیابون بهم تیکه مینداختن چه برسه به دخترا
اما یه روز تصمیم گرفتم از خودم بگذرم
بماند که چطور این اتفاق افتاد

خلاصه لباس های ما شد یک شلوار پارچه ای ساده و یک پیرهن
بعد که وارد دانشگاه شدم هم همینطوری میرفتم
اما یه روز تو دانشگاه تصمیم گرفتم خودی نشون بدم و دیگران فکر نکنن که من آدم بدبخت بیچاره ای هستم
به خاطر همین کفش هام رو دادم سر کوچه که کفاشی واکس برنه و یه دست لباس آنتیک هم پوشیدم و با کلی "قر و فر" سوار ماشین شدم که برم دانشگاه
وقتی جلوی در دانشگاه از ماشین پیاده شدم دیدم دمپایی پامه و کفش هام رو یادم رفته که از کفاشی بگیرم
گفتم ول کن بابا! ما که تو این مدت همینطوری اومدیم دانشگاه، امروز هم روش
خلاصه سرتون رو درد نیارم، از در کلاس که وارد شدم نفر اول دمپایی های من رو نشون داد و کل کلاس بلند خندیدن
مضحکه عام و خاص شده بودم
البته ناگفته نمونه دمپایی هاش هم خیلی ضایع بود
از این دمپایی رنگ آبی ها که تو حموم میپوشن

با دمپایی رفتم دانشگاه

ولی به یک نتیجه مهم رسیدم
اگر انسان در برابر گناهی صبر کنه و انجامش نده، اگر بخواد از قصد هم انجامش بده خدا نمیگذاره.
من واقعا به این موضوع ایمان کامل دارم


نوشته شده در دوشنبه 91/6/20ساعت 9:18 عصر توسط ناگفته های من و خدا نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت